خانه ی دوست

اسم من بهاره،امیدوارم از این وبلاگ خوشتون بیاد

خانه ی دوست

اسم من بهاره،امیدوارم از این وبلاگ خوشتون بیاد

سلام دوستان 

 

امیدوارم که حالتون خوب باشه 

 

از شمایی که نظر می دین تشکر می کنم   و

خیلی دوستتون دارم  

  

 

از اینکه دیر آمدم واقعا متاسفم 

 

امیدوارم روز خوبی داشته با شین منتظر نظراتتان هستم 

 

خداحافظ

گفتم تو فرهاد منی،گفتی تو شیرینی مگر 

 

گفتم ندادی دل به من، گفتی تو جان دادی مگر 

 

گفتم زکویت می روم،گفتی تو آزادی مگر 

 

گفتم فراموشم نکن،گفتی تو در یادی مگر؟؟

خواهی رفت

تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهد کرد  و

اشک من تورا بدرود خواهد گفت

نگاهت تلخ و افسرده است

دلت را خارخار ناامیدی،آذرده است

غم این نا بسامانی،همه توش وتوانت را از تن برده است

تو را کوچیدن از خاک،دل بر کندن از جان است

تو با چشمان غمباری که روزی چشمه ی مهتابست

واینک حسرت افسوس بر آن سایه افکنده است

                 خواهی رفت

واشک من تورا بدرود خواهد گفت

نظر

سلام دوستای خوبم! 

امیدوارم که حالتون خوب باش. 

منتظر نظراتتون هستم،برای بهتر شدن وبلاگ 

از همهی شمایی که نظر می دین تشکر می کنم

بیفشان اشکی از مژگان،بشوی آن باغ رنگین را

                     صفای نرگس زیبا ،زباران می شود پیدا

بکش درد فراغی را،چو افتادی به دلداری

                    بهای عاشق عاشق ز هجران می شود پیدا

برای همچو من عاشق،جدایی لحظه ی مرگ است

                    وگرنه عاشق رسوا،فراوان می شود پیدا        

با تو

با تو همه ی رنگهای این سرزمین را آشنا می می بینم

با تو دریا با من مهربانی می کند

با تو سپیده هر صبح بر گونه ام بوسه می زند

با تو نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می کند

با تو من با بهار میرویم

با تو من در هر شکوفه،می شکفم

با تو من در هر طلوع لبخند می زنم در هر تندر فریاد می کشم

در حلقوم مرغان عاشق می خوانم

در غلغل چشمه ها می خندم

در نای جویباران زمزمه می کنم

با تم من بودن زنگی را،شوق را،زیبایی را،مهربانی پاک خداوند را می نوشتم

بی تومن.............

بی تو من رنگهای این سرزمین را بیگانه می بینم

بی تو دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا می بلعد.

اگر کسی رو دوست داری نه براش ستاره باش نه آفتاب چون
هردوشون مهمون زود گذرند. پس براش آسمون باش که همیشه
بالای سرش باشی

من دلم میخواهد خانه ای داشته باشم پر دوست کنج هر دیوارش دوستانم بنشینند آرام گل بگو گل بشنو هر کسی میخواهد وارد خانه پر مهر و صفامان گردد شرط وارد گشتن شستشوی دلهاست شرط آن داشتن یک دل بی رنگ و ریاست بر درش برگ گلی میکوبم و به یادش با قلم سبز بهار مینویسم ای دوست خانه دوستی ما اینجاست تا که سهراب نپرسد دیگر خانه دوست کجاست  

خانه ی دوست هین جاست 

    

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

عشق

طرح چشمان قشنگت در اتاقم نقش بسته ... شعر می گویم به یادت در قفس غمگینو خسته ... من چه تنها و غریبم بی تو در دریای هستی ... ساحلم شو غرق گشتم بی تو در شبهای مستی

سلام بچه ها آمدم تا ادامه ی اتفاقات امروزبگم

امروز بعد از اینکه قرار شد با دوستم به پارک برم و دیدم هیچ را هی نیست برای نرفتن به پارک.

بلند شدم و کارامو انجام دادم که بعد از ظهر برم بیرون.مشغول کار بودم که مامی گفت:بهار داییت امروز برای نهار اینجا دعوت،این موضوع باعث شد. ناراحتیمو فراموش کنم. خیلی خوشحال بودم

خلاصه داییم اومد وکلی گفتیم و شنفتیم

 بعد از رفتن داییم، زن عموم زنگ زد که می خوایم جهیزیه ی مهسا بچینیم شمام بیاین(مهسا دختر عموم که 28 شهریور عروسیش) من که داشتم از خوشحالی بال در می آوردم زنگ زدم به دوست ورفتن به پارک رو کنسل کردم.

گوشیو قطع کردم و به مامی گفتم:من نمی یام دیشب بیدار بودم والان خوابم میاد.

مامانم قبول کرد ولی گفت:حالا که خونه می مونی،و بی کاری ظرفای نهارم بشور.

(حالت های من بعد از شنیدن حرف مامی)

منم مجبور شدم که قبول کنم.و همه ی ظرفارو شستم وتازه مجروحم  شدم (چنگال رفت تو دستم)کارا که تمام شد خوشحال اومدم پشت pc نشستم و صدای آهنگم رو بلند کردم.

10 دقیقه  بعد زنگ خونمون به صدا در اومدم رفتم درو باز کنم که دیدم، به به باد آمد و بوی عنبر آمد

خانوم همسایمون بود.گفت: مواظب ملیکا باش تا من بیام (ملیکا دختری 3 ساله که خیلی فضول)منم قبول کردم

بعد از 1 ساعت اومدن و ملیکا رو گرفتن وبردن.

ولی تو خونه ی ما انگاری بمب منفجر شده بود.منم مجبور شدم همه جارو دوباره مرتب کنم.

بعد اهل خونه اومدن،و بعد دوستم زنگ زد وقرار شد فردا بریم پارک

و من به هیچ کارم نرسیدم

راستی منتظر نظراتون هستم

فعلا بایییییییییییی

سر کلاس ریاضی بود که استاد دو خط موازی کشید رو تخته. خط پایینی نگاهی به خط بالایی کرد تو دلش عاشقش شد. خط بالایی هم نگاهی به خط پایینی کرد تو دلش عاشقش شد. در همین هنگام بود که استاد داد زد دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسن !!!!؟؟؟؟؟؟

خاطرات روزانه

سلام بچه ها امیدوارم که حالتون خوب باش ولی من که خیلی حالم خوب نیست. آخه امروز باید با دوستم برم پارک،  پارک رفتن خوبه ولی دوستم دار  میر تا دیییییییییییید ببینه.امروزم زنگ زد و بعد از کلی  که تو خجالت نمی کشی تاحالا خوابی،امروز باید با من بیای بریم ولی من گفتم   

اونم 5 دقیقه ساکت شد بعد  من دیگه نتونستم حرف بزنم  

خلاصه گوشیو قطع کردم و رفتم پیش مامان که اونم گفت حالا که قول دادی باید بری.   

حالا من بیچاره باید برم پارک اونم زورییییییییی.  

ادامهی این خاطراتم رو بعد از برگشتن براتون می گم.  

منتظر نظراتتون هستم 

دوست داشتن کسانی که دوستمان دارندکار بزرگی نیست،مهم آن است آنهایی را که مارا دوست ندارن،دوست بداریم

باحال

روز آخر چقدر عرفانیست چشمهایم عجب بارانیست عطر جنت تمام شد افسوس آخرین لحظه ی مهمانیست عید سعید فطر مبارک