بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ
باورم ناید که عاقل گشته ام
گو ءیا او مرده در من کاین چنین
خسته و خاموش و باطل گشته ام
هردم از آیینه می پرسم ملول
چیستم دیگر،به چشمت چیستم؟
لیک در آیینه می بینم که،وای
سایه ای هم زان بودم نیستم
هم چون آن رقاصه ی هندو به ناز
پای می کوبم ولی بر گور خویش
وه که با صد حسرت این ویرانه را
روشنی بخشیده ام از نور خویش
ره نمی جویم به سوی شهر روز
بی گمان در قعر گوری خفته ام
گوهری دارم ولی آن را ز بیم
در دل مرداب ها بنهفته ام
می روم....اما نمی پرسم ز خویش
رهکجا...؟منزل کجا...؟مقصود چیست؟
بوسه می بخشم ولی خود غافلم
کاین دل دیوانه را معبود کیست؟
او چو در من مرد،ناگه هرچه بود
در نگاهم حالتی دیگر گرفت
گوءیا شب با دودست سرد خویش
روح بی تاب مرا در بر گرفت
آه...اری...این منم...اما چه سود
او که در من بود،دیگر نیست،نیست
می خروشم زیر لب دیوانه وار:
او که در من بود،آخر کیست،کیست؟
فروغ فرخ زاد
saket k bemani miravad be hasabe javab nadashtanat.omran befahmand dari jan mikani ta ehterameshan ra negah dari.khojmel bood sheret