خانه ی دوست

اسم من بهاره،امیدوارم از این وبلاگ خوشتون بیاد

خانه ی دوست

اسم من بهاره،امیدوارم از این وبلاگ خوشتون بیاد

عشق

طرح چشمان قشنگت در اتاقم نقش بسته ... شعر می گویم به یادت در قفس غمگینو خسته ... من چه تنها و غریبم بی تو در دریای هستی ... ساحلم شو غرق گشتم بی تو در شبهای مستی

سلام بچه ها آمدم تا ادامه ی اتفاقات امروزبگم

امروز بعد از اینکه قرار شد با دوستم به پارک برم و دیدم هیچ را هی نیست برای نرفتن به پارک.

بلند شدم و کارامو انجام دادم که بعد از ظهر برم بیرون.مشغول کار بودم که مامی گفت:بهار داییت امروز برای نهار اینجا دعوت،این موضوع باعث شد. ناراحتیمو فراموش کنم. خیلی خوشحال بودم

خلاصه داییم اومد وکلی گفتیم و شنفتیم

 بعد از رفتن داییم، زن عموم زنگ زد که می خوایم جهیزیه ی مهسا بچینیم شمام بیاین(مهسا دختر عموم که 28 شهریور عروسیش) من که داشتم از خوشحالی بال در می آوردم زنگ زدم به دوست ورفتن به پارک رو کنسل کردم.

گوشیو قطع کردم و به مامی گفتم:من نمی یام دیشب بیدار بودم والان خوابم میاد.

مامانم قبول کرد ولی گفت:حالا که خونه می مونی،و بی کاری ظرفای نهارم بشور.

(حالت های من بعد از شنیدن حرف مامی)

منم مجبور شدم که قبول کنم.و همه ی ظرفارو شستم وتازه مجروحم  شدم (چنگال رفت تو دستم)کارا که تمام شد خوشحال اومدم پشت pc نشستم و صدای آهنگم رو بلند کردم.

10 دقیقه  بعد زنگ خونمون به صدا در اومدم رفتم درو باز کنم که دیدم، به به باد آمد و بوی عنبر آمد

خانوم همسایمون بود.گفت: مواظب ملیکا باش تا من بیام (ملیکا دختری 3 ساله که خیلی فضول)منم قبول کردم

بعد از 1 ساعت اومدن و ملیکا رو گرفتن وبردن.

ولی تو خونه ی ما انگاری بمب منفجر شده بود.منم مجبور شدم همه جارو دوباره مرتب کنم.

بعد اهل خونه اومدن،و بعد دوستم زنگ زد وقرار شد فردا بریم پارک

و من به هیچ کارم نرسیدم

راستی منتظر نظراتون هستم

فعلا بایییییییییییی

سر کلاس ریاضی بود که استاد دو خط موازی کشید رو تخته. خط پایینی نگاهی به خط بالایی کرد تو دلش عاشقش شد. خط بالایی هم نگاهی به خط پایینی کرد تو دلش عاشقش شد. در همین هنگام بود که استاد داد زد دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسن !!!!؟؟؟؟؟؟

خاطرات روزانه

سلام بچه ها امیدوارم که حالتون خوب باش ولی من که خیلی حالم خوب نیست. آخه امروز باید با دوستم برم پارک،  پارک رفتن خوبه ولی دوستم دار  میر تا دیییییییییییید ببینه.امروزم زنگ زد و بعد از کلی  که تو خجالت نمی کشی تاحالا خوابی،امروز باید با من بیای بریم ولی من گفتم   

اونم 5 دقیقه ساکت شد بعد  من دیگه نتونستم حرف بزنم  

خلاصه گوشیو قطع کردم و رفتم پیش مامان که اونم گفت حالا که قول دادی باید بری.   

حالا من بیچاره باید برم پارک اونم زورییییییییی.  

ادامهی این خاطراتم رو بعد از برگشتن براتون می گم.  

منتظر نظراتتون هستم 

دوست داشتن کسانی که دوستمان دارندکار بزرگی نیست،مهم آن است آنهایی را که مارا دوست ندارن،دوست بداریم

باحال

روز آخر چقدر عرفانیست چشمهایم عجب بارانیست عطر جنت تمام شد افسوس آخرین لحظه ی مهمانیست عید سعید فطر مبارک